گزارش مکتوب؛
مادر؛ روایتی از مادرانههای شهدا
مادر قصه ما مادریست از جنس آفتاب؛ دانش آموخته مکتب الزهرا و اسوه گرفته از صبر زینبی.
به گزارش گروه فرهنگی
خبرگزاری صدا و سیما مرکز زنجان؛شهدا در جوار رحمت حق شاهدان محفل انسند... شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستارهای است که پرتو نورش عرصه زمان را در می نوردد و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد... شهادت قلبی است که خون حیات را در شریانهای سپاه حق می دواند و آن را زنده نگه می دارد..
ما مدعیان صف اول بودیم/از آخر مجلس شهدا را چیدند
داود خالقی پور متولد سال ۱۳۴۴ و در سال ۱۳۶۲ یعنی در ۱۸ سالگی و در عملیات پر افتخار و غرور آفرین خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید.
رسول و علیرضا خالقی پور به ترتیب متولد سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۰ بودند در سال ۱۳۶۷ و در سنین (۱۹ و ۱۶) سالگی در منطقه شلمچه و در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند.
حاج محمود خالقی پور پدر خانواده که از رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس چند سال پیش به فرزندان شهیدش پیوست.
و مادر خانواده شیر زنی از دیار غواصان دریادل
از کجا باید آغازکرد از کدام باید گفت از جوانانی که از جان شیرین خود گذشتند یا از شیر مردی که شجاعتش زبانزد خاص و عام شد و یا از شیر زنی که نمایی از صبر زینبی است.
مادر است دیگر
خدا از آسمان فرستاده اش تا مهربانی کند.
مادرها جنسشان با همه دنیا فرق می کند.
گویا همه بهشت زیر پاهای مادر گسترده است
درگاه این خانه بوسیدنی است
فروغ منهی، اهل زنجان است بعد از ازدواج با آقای خالقی پور "به قول خودش حاجی" راهی تهران میشوند کوچه و خیابانهای نازی آباد تهران خوب نام شهیدان خالقی پور را میشناسند.
این محله نشان از کسانی دارد که بر روی زمین بودند، ولی آسمانی شدند به خانه قدیمیای پای میگذاریم که اهالیش پای بر این دنیا گذاشتند، ولی از اهالی فانی این دنیای خاکی نشدند.
درگاه اینانه بوسیدنی است
وارد خانه مادری میشویم از جنس آفتاب با چهره متبسم و مهربانش پذیرای ما میشود.
اینجا مادر راوی عاشقانه هایش است راوی شجاعت غیور مردان این خانه.
اما مادر خود در این وادی خود شجاعت است.
میگوید پسرانش رسم مردانگی و شهامت را از پدر به ارث بردند.
مادر ادامه میدهد: سال ۶۲ پدر عازم لبنان شد و در بعلبک لبنان در کنار برادران حزب ا.. جنگید. در همین زمان بود که داودم که بزرگترین پسرم بود به خانه آمد گفت مادر لشگر رسوا... عازم است اگر اجازه دهی من هم میخواهم راهی شوم به او گفتم مگر پدر ما را به تو نسپرده گفت: مادر من ؛ شیر زنی است که نیاز به هیچ محافظی ندارد.
دستان داود را در دستانم گرفتم گفتم خداوندا من از دارایی دنیا همین فرزندانم را دارم اگر میتوانند برای اسلام و وطن یاریگر باشند من هم راضیم به رضای تو.
بوی پیراهن یوسف
مادر میگوید: عملیات خیبر شد از اسفند تا فروردین آن سال روزی نبود که ایران میزبان شهیدی نباشد از داود من هم خبری نبود از هر کدام از همرزمانش پیگیرداود میشدم طفره میرفت و جوابی نمیداد.
او میگوید:در ان زمان قرار بود رسول پسر دومم به همراه همکلاسی هایش برای تخلیه مجروحین به اهواز برودساعت حرکت قطار یک بود ۱۲ شد که دیدم رسول به خانه آمد از او علت را جویا شدم گفت، مامان من نمیروم! گفتم چرا؟ گفت: مدیر مان مرا نمیبرد گفتم چرا؟ با او تماس میگیرم. گوشی را از دستم گرفت تا تماس نگیرم.
مادر ادامه میدهد به هر شکلی بود با مدیر تماس گرفتم و گفتم، چرا رسول را نمیبرید؟ گفت: مگر شما از جریان بیخبرید؟ گفتم چه جریانی چه اتفاقی افتاده است؟ مدیرگفت:داود پسرتان شهید شده است. هاج و واج ماندم نمیدانستم چه کنم وضو گرفتم و دو رکعت نماز حاجت خواندم و از خدا طلب صبر کردم.
مادر میگوید:زمان شهادت داود حاجی در ایران نبودند. شب عید بود و میدانستم که پنج ماه است، پدر و پسر همدیگر را ندیده اند به همین خاطر گفتم، پسرم را دفن نکنید تا حاجی بیاید، هیچکس جرأت گفتن خبر شهادت داود را به حاجی نداشت، خودم گوشی را گرفتم و گفتم، خسته نباشی رزمنده! خدا امانتی که داده بود را گرفت، حاجی گفت: واضح تر بگو چه اتفاقی افتاده است، گفتم: داود شهید شده است.
مادر ادامه میدهد:حاجی با شنیدن خبر، " انالله و اناالیه راجعون" گفت و سپس ادامه داد: "میروم حرم حضرت زینب (س) تا برایت از خدا صبر بخواهم".
.
مادر میافزاید:پیکر داود که آمد چهره اش به علت شیمیایی شدن شناخته نمیشد دستش را در دستم گرفتم. نگاهش کردم. بوییدم و بوسیدم. در یکی از مرخصی هایش برایش پیرهنی دوخته بودم که سه دکمه بیشتر نداشت روز شهادت انرا به تن داشت و من از این نشانه داودم را شناختم.
مراسم تشییع داود در پنجم فروردین سال ۶۳ برگزار شد و حاجی بعد از تشیع عازم جبههها شد.
آنگاه که رسول و علیرضا پای به میدان میگذارد
مادر صبورانه میگوید:رسولم نیز بدنبال حاجی در سال ۶۳ عملیات بدر سالگرد برادر بزرگتر داود راهی جبهه شد و تا سال ۶۷ در منطقه بود. در این مدت دچار مصدومیت شد، ولی باز هم پس از بهبودی به جبهه بازگشت.
مادر ادامه میدهد:جنگ ادامه داشت تا اینکه در سال ۶۶ علیرضا که ۱۵ سال بیشتر نداشت گفت: مامان من هم میخواهم به جبهه بروم، همه دوستانش عازم بودند و او نیز به من اصرار میکرد که برود، بالاخره راضی شدم که او هم روانه جبهه شود در روز اعزامش دست امیر حسین را که دو سال بیشتر نداشت گرفتم و برای بدرقه به سوی مسجد رفتم.
مادر ادامه میدهد:در آنجا خبرنگاری از من پرسید همسرتان و یکی از فرزندانتان در جبهه است و پسر بزرگتان شهید شده است، گفتم بله، گفت: الان ناراحت نیستید؟ گفتم خیلی ناراحتم، گفت: اگر ناراحت هستید، چرا رضایت دادید که پسر سومتان هم به جبهه برود، گفتم از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم وای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه فدا میکردم. این خبرنگار پس از شنیدن صحبت هایم منقلب شد بعدا فهمیدم که خبرنگاری که با من مصاحبه کرده بود شهید آوینی بودند.
او میگوید: علیرضا رفت و در همان سال ۶۶ در پاسگاه زید شلمچه از ناحیه دو پا و کلیهها شیمیایی شد.
شهادت در شب عید قربان/برادرانی که در آغوش هم شهید شدند
مادر میگوید:مدت زمان زیادی بین زمان مجروحیت و شهادت علیرضا طول نکشید، سال ۱۳۶۷ بود که علیرضا و رسول در سنین (۱۹ و ۱۶) سالگی در شب عید قربان در منطقه شلمچه در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند.
او میگوید: خبر شهادت رسول و علیرضایم آمد حاجی رفت برای گرفتن خبر و من چشم انتظار خبر از جیگر گوشه هایم.
مادر میگوید:در که باز شد از پنچره حاجی را دیدم با دستمالی بر سر بسته، فهمیدم خبری است رو به قبله ایستادم و با خود دعای زمزمه کردم و از خدا خواستم به حرمت این دعا مرا صبری زینبی دهد تا بتوانم با حاجی روبه رو شوم نکند بی قراری کنم و حاجی ناراحت و شرمنده شود.
مادر ادامه میدهد:حاجی که آمد رو به من کرد و گفت:" پیکر بچهها را آوردند" و ادامه داد: "تا حالا فکر میکردم نتوانستم تو را خوشبخت کنم، ولی الان احساس میکنم تو خوشبخترین مادر دنیا هستی، چون پسرانت مدالی بر سینه ات زدند که نه تنها در این دنیا بلکه برای آخرت نیز این مدال باارزش مندترین مدال هاست".
دنیا همه شعر است به چشمم/ اما شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
مادر ادامه میدهد:پیکرها که رسید آرام خود را به دم در رساندم شور و حالی بر پا بود صدای گریه و ناله بود که میشنیدم خود را وسط دو تابوت جای دادم پرچم را از صورت یکی از پیکرها کنار زدم رسولم بود دستم را لای موهایش کردم سربند را از سرش برداشتم صدایش زدم رسولم چشمهایت را باز کن وبرای آخرین بار صدا بزن مادرررر....
مادر اشک از روی گونه اش بر چهره میغلتد و ادامه میدهد: سراغ پیکر علیرضایم رفتم تخت و پرچم را از چهره اش کنار زدم صورتش همچون قرص ماه بود سنش کوچک بود و هنوز ریش هایش کامل در نیامده بود دستم را به صورتش کشیدم گفتم علیرضایم مادرم بگذار آخرین لالایی زندگیم را برای تو بخوانم
مادر میگوید: پس از آن به بهشت زهرا رفتیم بهشت زهرا مملو از جمعیت بود داخل قبر شدم تیمم کردم پیکر بچه هایم را خود به خاک گذاشتم پیکر رسولم آنقدر سبک بود که تعجب کردم که جوانی تقریبا ۲۰ ساله و تنومند چطور میتواند اینقدر سبک باشد مادر میگوید: از دامادم با التماس خواستم علت سبکی پیکر را بگوید پس از التماس هایم شنیدم رسولم قسمتی از پیکرش درجبهه جا مانده بود. آه مادررر.
آن روزها خطاب به امام ره گفتم:" اماما سرت سلامت دوتا از بسیجی هایت شهید شدند، ولی هنوز پدرشان است، حتی اگر پدرشان هم شهید شود، من امیرحسین دو ساله ام را برای آزادی قدس تربیت خواهم کرد اگر او هم نباشد، خودم کمر همت را می بندم و چادر به سر، و با چنگ و دندان با دشمنان اسلام میجنگم تا دینم را به ملتم اداکنم".
صبر زینب گونهو توای مادر چگونه که از تو بگویم که صبر در برابرت سر تعظیم فرود آورد
وقتی خاطرات جیگر گوشه هایت رامرور میکردی بار دلتنگی که بر شانه هایت سنگینی میکرد را به وضوح میتوانستم ببینم این جمله پایانیت را هرگز فراموش نخواهم کرد/ گفتی چقدر سخت است مرور خاطراتی که جیگرت را خون میکند. اما معتقد بودی شهدا در راه آرمان هایشان خون دادند و مادران شهدا خون جیگر.
مادر بعد از شهادتت فرزندانش ماموریت زینب وار گونه اش تمام نشد و به تنهایی از همسر جانبازش بدون هیچ شکوهای پرستاری کرد.
۳۵۳۵ لاله پر پر از دیار غواصان دریادل
فرمانده سپاه انصارالمهدی (عج) استان زنجان میگوید: خانواده خالقی پور خانواده ای بهشتی و عاشورایی هستند پدر به عنوان سرباز حق مقدم در عرصه بود و فرزندانش نیز به پیروی از پدر راهی جبههها شدند و جان خود را در راه آرمان هایشان فدا کردند.
سردار کرمی میگوید: عملیات خیبر یکی از سخترین عملیاتها ۸ سال دفاع مقدس بود در ان جنگ جزیره مجنون به شدت زیر آتش بود و داود خالقی پور پسر بزرگ خانواده در این عملیات حسین وار جنگید و به شهادت رسید.
وی ادامه داد: اولین پسر که شهید شد پدردر لبنان بودپدر پس ازشهادت داود به کشور برگشت و عازم جبهههای جنگ شد و پس از او پسردوم و سومش نیز راهی جبههها شدند و جان خود را در راه اسلام و کشور فدا کردند.
سردار کرمی میگوید:روحیه و استقامت امثال این مادران و پدران شهداست که ما را در برابر این همه فتنهها، تحریمها، فشارها و دشمنیها بیمه کرده است و امنیت کنونی ما مدیدن خون شهدا و استقامت و صبوری خانواده هایشان است.
مدیر کل بنیاد شهید استان زنجان نیز میگوید:رزمندگان زنجانی در طول هشت سال دفاع مقدس از جایگاه ویژهای برخوردار بودند و این استان به نام غواصان دریادل در میان انبوه خاطرات هشت سال جنگ شناخته شده است.
کاظمی میافزاید: نقش رزمندگان زنجانی در عملیاتهای 8 سال دفاع مقدس تعیین کننده بود و در این عرصه تبیین نقش و جایگاه این رزمندگان برای نسل امروز و آینده بسیار حیاتی است.
وی میگوید: استان زنجان با توجه به تعداد جمعیت در دوران دفاع مقدس، یکی از استانهای فعال در جبهه و جنگ بود و این استان سه هزار و ۵۳۵ شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده و تعداد کثیری رزمنده در جنگ حضور یافتند.
روایتی از زهرا نصیری